رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

❤ رادمهر ، بهونه زندگی ❤

آغاز ولایت امام زمان عج

دوران غيبت،دوران غربت امام است.دوران مظلمويت،تنهايي،دل شكستگي و گريه هاي طولاني اوست.دوراني است كه آن حضرت بايد از شهرها فاصله بگيرد ودر مكان هاي پنهان دور از ظالمان زندگي كند.صاحب زمان و مالك زمين است،امّا بايدبه طور ناشناس در ميان مردم رفت و آمد كند.   می خواهم به سوی تو بر گردم. یقین دارم بر گذشته های پر از غفلتم گریمانه چشم می پوشی؛ می دانم توبه ام را قبول می کنی و با آغوش باز مرا می پذیری؛ می دانم در همان لحظه ها، روزها و سال های غفلت هم، برایم دعا می کردی. من از تو گریزان بودم؛ اما تو هم چون پدری مهربان، دورادور مرا زیر نظر داشتی... العفو... العفو!   شهادت پدر بزرگوارت تسلیت ، ای سایبان دلهای سوخته شیعیان &nbs...
30 دی 1391

شیرخواره حسینی رادمهرجون

عزیزکم تا یادم نرفته از روز تاسوعا و عاشورا و مراسم شیرخوارگان حسینی امسال بنویسم برات.امسال ٣ آذر مصادف با تاسوعای حسینی که روز جمعه هم بود صبح زود شمارو با لباسهای مخصوص شیرخوارگان حسینی که پدرجون زحمتش رو کشیده بودن اماده کردیم وبا مامان جمیله و خاله ها رفتیم حسینیه امام خمینی.غلغله بود و تا چشم کار میکرد نینی های خوشگل با ماماناشون اومده بودن تا به ٦ ماهه امام حسین (ع) لبیک بگن.من هم خیلی دوست داشتم شما تو این مراسم حضور داشته باشی و خداروشکر میسر شد.رفتیم طبقه دوم حسینیه.شما اون روز آقایی کردی و اصلا بهونه نگرفتی.کلی فیلم ازت گرفتم.وقتی بغلم بودی و مداح میخوند جیگرم داشت آتیش میگرفت.یاد شیرخواره رباب و تشنگی و بیتابیش اشک همه ...
28 دی 1391

پهلوون رادمهر کشتی میگیرد

رادمهرکم این آقا خرسیه از سه ماهگی شما یه روز خوش به خودش ندیده.همش کله پا میشه.وقتی که میبینی نزدیکته انگشتای قشنگتو به یه جاش گیر میدی و شروع میکنی به گلاویز شدن.ماشالله پسرم که اینقدر قوی و پرزوره واما پیشرفت مراحل کشتی از سه ماهگی پهلوون رادمهر تا کنون ...
27 دی 1391

چهار ماهگی رادمردکوچک

باز هم خوابی و مامانی دلش برات پر میزنه. رادمهرم الان چهار ماه و ده روزته.خیلی دوست داشتم ماه های قبل هم خاطراتت رو بنویسم ولی قسمت نشد و فرصت نشد. از وقتی دنیا اومدی دیگه حساب روزها و ساعتها از دست مامانی خارج شده و فقط به با تو بودن فکر میکنه. الان یه پسملی جانی شدی که یادگرفته پاهاشو تو بغلش بگیره و به چپ و راست غلت بزنه.به خاطر خارش لثه هات هم آب دهان قشنگت میریزه رو پیشبندت.من و بابایی هم تا جایی که بتونیم واسه سلامتی شما دعا می کنیم و از مادیات کم نمیذاریم.خیلی دوست داشتم فقط شیر مامانی رو بخوری ولی یه خورده شیطونی کردی و مامانی مجبور شد شیرخشک هم بهت بده. این روزا یادگرفتی جیغ میزنی و کلمات عجیب و غری...
23 دی 1391
1